دیشب از خستگی ۹ شب خوابم برد و ساعت ۵ ناخوداگاه بیدار شدم. همیشه همینه. ۸ ساعتم که پر میشه بدون آلارم بیدار میشم. اما اخیرا همش ۴-۵ ساعت میخوابیدم شب و عصرشم یه ساعتی چرت میزدم. که خیلی بد بود. چون وقتی بیدار میشدم شبیه برج زهرمار بودم و تا یه ساعت منگ بودم.
میم ۶.۵-۷ بیدار شد، پرده هارو باز کردم. نور آبی مایل به خاکستری اول صبح پخش شد تو خونه. میم گفت پاشو برو یه نون سنگک و یه کاسه حلیم بخر بخوریم حالمون جا بیاد! از پنجره نگاه کردم به بیرون. چقدر شبیه تهران بود همه چیز. گریه م گرفت و حالا دیگه بند نمیومد. "من اصلا اینجا دارم چیکار میکنم؟" چیزی که مدام میپرسیدم از خودم. اگه پی ام اس نبودم اینجوری نمیشد.
فشار پی اچ دی زده به کله ام. صبح زیر دوش، دائما از خودم میپرسیدم اصلا چرا دارم پی اچ دی میخونم، میخوام چیکار کنم با پی اچ دی بیزنس؟ استاد دانشگاه شم؟ اوپریشن منجر یه شرکت شم؟ خب که چی؟ اصلا این دنیا چیش میارزه به این همه تلاش؟ چرا هیچ هدفی ندارم؟ چرا هیچ انگیزه ای نیست؟ لذت از مسیر سرجاش، ولی خب باید یه معنی باشه پشت همه چیز. معنا نیست، پیداش نمیکنم.
حین همون گریه ها گفتم ایران که درست شه، با کله برمیگردم. آره اصلا هدفم اینه، پی اچ دیو بگیرم برم یه سهم کوچیکی داشته باشم واسه ساختن ایران جدید.
انگار یادم رفته بود. مگه هدف من همیشه همین نبود. همون جایی یادم رفت که از برگشتن به ایران ناامید شده بودم. ولی ایران درست میشه. من میدونم.